فناوری
سلام خوش آمدید
 
 
جمعه 24 بهمن 1390برچسب:, :: 1:8 ::  نويسنده : حمید

فصل پنجم



هجوم قطرات آبگرم روي سرو بدن يلدا گويي توام با گرفتن سرماي تنش تمام انديشه ها و دلهره ها را نيز مي شست و با خود مي برد به طوري كه يلدا آنچنان احساس آرامش مي كرد كه دلش مي خواست ساعت ها به همان حالت بنشيند وبه چيزهاي خوب فكر كند شور خاصي در وجودش ولوله مي كرد كه دليلش را نميدانست بارها و بارها اولين ديدار و اولين كلماتي را كه بايد در ملاقات با شهاب ردوبدل مي كرد از تصور گذرانده بود با اين همه باز هم با به خاطرآوردن قرارآن روز ، همان طور كه زير شير آب ايستاده بود سرش را خم كرد و لبخند زد و گفت : سلام . با اين كه حاج رضا به او متذكر شده بود كه شايد شهاب رفتار توهين آميزي با او داشته باشد اما او همچنان تصور خود را با لبخند مجسم ميكرد به هفته اي كه گذشته بود فكر مي كرد.

يك هفته بود كه يلدا حاج رضا را در جريان تصميم خود قرار داده بود و اوهم با شهاب قرار تلفني گذاشته بود و با مخالفت شديد شهاب رو به رو شده بوداما درآخر توانست با ميان كشيدن قضيه ي ارثيه و بخشيدن يك سوم ازاموالش او راراضي به اين كار بكند بنابراين قرار شد يلدا و شهاب برااي اولين بارهمديگر را ببينند و صحبت هايشان را بكنند.

هنوز شيرآب باز بود و يلدا در افكارش غوطه ور و به ملاقات شب سه شنبه مي انديشيد دوباره سرش را خم كرد و گفت: سلام

شب سه شنبه بود يلدا ساعت ها در اتاقش با خود مشغول بود و هر ثانيه كه ميگذشت دل شوره اش بيشتر مي شد دلش مي خواست آن شب زيبايي او اساطيري شوداما هرچه ساعت مقرر نزديك مي شد احساس مي كرد بدتر شده است اعتماد به نفسش را ازدست داده بود براي اين كه خودش را تسكين بدهد مدام جلوي آيينه عقب و جلو ميرفت و هر بار هم سعي مي كرد لبخندي بزند و خود رابهتر ارزيابي كند اما ناخودآگاه از آن همه ياس لب باز كرد و گفت: لعنتي اين لبخند احمقانه چيه ؟ اصلا لبخند نداشته باشم خيلي بهتره خدايا چي كاركنم اصلا آماديگش رو ندارم آخه چرا من امشب اينطوري شده ام؟ چرا چشمام اينقدر پف آلود شده؟

صداي پروانه خانم از پشت در به او يادآوري كرد كه شهاب چند دقيقه است كه آمده وبهتر است يلدا عجله كند . دل پيچه گرفته بود حالت تهوع داشت دهانش خشك و بد طعم شده بود به ايينه نگاه كرد مستاصل مي نمود و رنگ پريده با دست هاي لرزان به سوي قوطي رژگونه حمله برد و با حركتي سريع گونه هايش رارنگ كرد باز صداي دربلند شد . پروانه خانم دهانش را به در چسبانده بود وسعي داشت فقط يلداصدايش را بشنودگفت: يلدا جان زود باش آقا منتظرن اين پسره هم اومده الان ميره ها! يلدا غرغركنان جواب داد: خب خب اومدم ديگه وسريع خم شد و دست هايش را تا جايي كه ممكن بود دراز كرد تا از زير تختخوابش دمپايي هاي رو فرشي اش را در بياورد عاقبت آنها را يافت و با نگراني براي آخرين بار سراغ آيينه رفت روسري اش به رنگ صورتي صدفي بود كه با بلوزآستين بلند سفيد و دامن بلندي با گلهاي صورتي و سفيد هماهنگ شده بود.

يلدارنگ صورتي را زياد دوست نداشت اما نمي دانست چرا براي آن شب بالاخره تصميم گرفته بود آن لباس ها را بپوشد با اين كه اصلا از خودش راضي نبود اما بالاخره ازآيينه دل كند و خود را به خدا سپرد.

پروانه خانم پشت در ايستاده و منتظر بود گويي او هم مضطرب بود با ديدن يلدا نفس راحتي كشيد و سر تا پايش را برانداز كرد وگفت: ماشاءالله مثل ماه شدي. يلدا دلش گرم شد و براي اين كه به خود اميد بيشتري بدهد دوباره گفت:راست مي گي پروانه خانم؟ به نظر خودم كه خيلي بيريخت و بد قيافه شده ام. پروانه خانم در حاليكه مجددا او را موشكافانه تماشا مي كرد سري تكان داد و گفت : وا دختر زبانت را گاز بگير .. به اين خوشگلي . خيلي هم دلش بخواد.

يلدا بالاخره راهي شد و با پاهايي كه بي اختيار مي لرزيد از پله ها پايين آمد توي دلش پراز تشويش و اضطراب و كنجكاوي بود . روي پله چهارم نگاهش به چشمهايي كه مثل يك ببر زخمي به او خيره شده بودند ثابت ماند و نفسش حبس شد . احساس كرد ديگر قوايي براي پايين آمدن ندارد چنين حالتي را در خود بي سابقه ميديد چند لحظه ثابت ماند مردد بود كه پايين بياد و يا اصلا بازگردد كه صداي گرم و ملايم حاج رضا ترديد را از او گرفت كه مي گفت: دخترم يلدا آمدي ؟ يلدا خودش را جمع و جور كرد و سلامي داد حاج رضا از او دعوت كرد كه روي صندلي كنار او بنشيند يلدا به نرمي از كنار شهاب رد شد ومقابلش روي صندلي نشست روي صورتش قطرات عرق درست مثل شبنم صبحگاهي خود نمايي مي كرد احساس ميكرد داغ شده است . پروانه خانم با سيني شربت وارد شد و در سكوت مطلق شربت ها را تعارف كرد وسريع رفت.

حاج رضا نيز مثل هميشه آرام و موقر بود شربت را از روي ميز برداشت و درحالي كه با قاشق بلندي آن را هم مي زد گفت: همون طور كه خودتان مي دونيد قرار امروز رو طبق صحبت هايي كه با هردو شما داشتم گذاشته ام براي اينكه با هم آشنا بشين واگه حرفي داريد باهم بزنيد تا بعدا دچار مشكل نشويد بازهم يادآوري مي كنم فقط بايد مطابق همان قراري كه با شما گذاشته ام عمل كنيد. حاج رضا كمي شربت نوشيد و نفسي تازه كرد و ادامه داد: در غيراينصورت ...آه بلندي كشيد و بعداز لحظه اي به آرامي از جاي برخاست و گفت:من شما رو تنها ميگذارم تا راحت تر صحبت كنيد. همان طور كه به سمت درخروجي مي رفت گفت: امشب آسمان خيلي صاف و دلنشينه مي خوام مهتاب رو تماشا كنم.

لحظاتي گذشته بود اما به سكوت نگاه پايين يلدا روي گل هاي قالي ماسيده بودوتكان نمي خورد و هنوز چهره ي دقيقي از شهاب در ذهن نداشت اما سعي نميكرد اورا دوباره نگاه كند نمي دانست چرا بي دليل خجالت مي كشد.

شهاب راحتر از يلدا نشان مي داد دست دراز كرد و شربت را برداشت وچرخي به قاشق داد و بي معطلي آن را سر كشيد . نگاه يلدا به ليوان نيمه كه روي ميز نشسته بود خيره شد ناگهان احساس بدي در دلش پيدا شد رگه هايي از رنجشي كه تنها خودش دليل آنرا مي دانست به وجود آمده بود. شايد به خاطر آن بود كه دلش ميخواست شهاب رامثل خودش مضطرب و دستپاچه ببيند اما باديدن رفتار بيخيال شهاب با آن نگاه غضبناك و حق به جانبش از خودش به خاطر آن همه هيجان و اضطراب و خيال بافي متنفر شد به همان سرعت كه در اعماق افكارش ميدويد چهره اش هم منقبض شد و دلش گرفت . شهاب از جا برخاست و يلدا به خود آمد و نگاه سريعي به قد و قامت شهاب انداخت و قد تقريبا بلندي داشت با هيكلي تنومند و ورزيده شلوار جين و پيراهن چهار خانه ي سفيد و قرمز اسپرتي به تن داشت معلوم بود اين ملاقات چندان برايش اهميتي نداشته كه ..بوي تلخي عطرمردانه در فضا پيچيده بود كه علي رغم آن محيط براي يلدا آرامبخش ودوست داشتني مي نمود . شهاب مثل كسي كه بخواهد به ناگاه مچش بگيرد چرخيد و نگاهش را به يلدا دوخت و بعد از لحظه اي بدون اين كه نگاهش را از اوبگيرد روي صندلي اش نشست دل يلدا هوري ريخت شهاب دست ها را در هم قلاب كرد هنوز يلدا را نگاه مي كرد و عاقبت لب باز كرد و گفت: خب شروع كن.

لحنش سرد و خشن و عصبي بود . يلدا حسابي جا خورده بود احساس مي كرد حالش بدتر از قبل شده است اعتماد به نفسش را از دست داده و دستپاچه شده بود خودش راجمع و جور كرد و به سختي گفت : بله؟! شهاب عصبي مي نمود گويي با موجود دست و پا چلفتي و احمقي رو به رو شده است با لحن توهين آميزش گفت :مثل اين كه شما اصلا نمي دونيد براي چي اينجا نشسته ايد؟ يلدا داغ شده بود دلش ميخواست چيزي بگويد اما حس مي كرد صدايش در نمي آيد . شهاب پوزخندي زد و گفت: خب گويا شما حرفي براي گفتن نداريد و بدون اين كه منتظر شنيدن جوابي ازجانب يلدا باشد ادامه داد: ببين خانم محترم حالا كه شما حرفي نداري پس بهتره خوب به حرف هاي من گوش كني من اگه الان اينجام فقط بنابه درخواست حاج رضا است و قراري كه با هم گذاشتيم يعني راحتت كنم من براي آينده ام برنامه ريزي كرده ام و براي خودم برنامه هايي دارم درسته كه فعلا به خاطر قول و قراريكه با پدرم گذاشته ام شش ماه را اون طوري كه اون ميخواد بايد زندگي كنم اما دليل نمي شه كه حقيقت رو بهت نگم من از همين حالا دارم مي گم كه هيچ چيزنمي تونه برنامه هاي من رو تغيير بده من اين پيشنهاد رو قبول كردم به شرط اين كه مدتش همون شش ماه باشه و نه يك ثانيه بيشتر.

شهاب چند ثانيه مكث كرد لب هايش خشك شده بود بعد با لحن هشدار دهنده اي كه گويي ازپشت پرده خبر دارد گفت: خلاصه اگر با پدر من نشسته ايد و قرارومداري گذاشته ايد به هر اميدي ! بايد بدونيد كه به هيچ عنوان نمي تونيد من رو از تصميمي كه گرفته ام منصرف كنيد و من هيچ تعهدي نسبت به تو ندارم . شهاب بعداز اينكه آخرين جمله اش را گفت چنگي در موهاي بلند و سياهش زد وآنها راعقب كشيد وبه صندلي تكيه داد نگاهش هنوز روي نگاه مات زده ي يلدابود . يلدامتلاشي شده بود واز درون فرو مي ريخت هيچ گاه تا آن اندازه احساس حقارت نكرده بود دلش مي خواست همه چيز را روي سر شهاب خراب كند حالاعصبانيت خجالتش را كم رنگ كرده بود و نمي دانست چه جوابي در برابر آن همه توهين وتحقير بايد بدهد؟!

يلدا به دنبال بي رحمانه ترين كلمات مي گشت چهره اش رنگ پريده بود و به سردي ميگراييد در حالي كه از جايش برمي خواست نگاهش را كه سعي داشت حقارت بار باشد به شهاب دوخت و بعد از لحظه اي گفت : من هم فقط به درخواست پدرشما اينجا هستم حرف ديگري هم با شما ندارم چون بي لياقت تر از اون چيزي كه تصورميكردم هستيد.

يلدا محكم و آرام قدم برمي داشت و درمقابل چشمان بهت زده ي شهاب او را ترك كرد و از پله ها بالا رفت.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


خوش آمدید
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دوست داشتنی و آدرس hamid2.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 150
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 150
بازدید ماه : 491
بازدید کل : 47000
تعداد مطالب : 213
تعداد نظرات : 107
تعداد آنلاین : 1



Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جست و جوی گوگل

تصاویر زیباسازی نایت اسکین
تصاویر زیباسازی نایت اسکین
تصاویر زیباسازی نایت اسکین
Zhtml> Zbody>

ZBODY onUnload="window.alert(' حالا اگه بيشتر مي موندي كه نمي مردي')">

با اين دكمه كاري نداشته باشيد!

با اين دكمه كاري نداشته باشيد!

کد چت روم
دریافت کد مترجم